برگ خزوون
وب سایت جوانان
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های بی تو….....
ذوق نیست...
اشتیاق نیست....
همان دلتنگی بی پایانی ست کهشبها دیوانه ام می کند.....!
دورازکسی که دوستش دارم
هیچ وقت فاصله هارانمی بخشم…
گــآه سُـکـوت مـے شَـونـב و خـآمُـوش مــے مـانـنـב
گـاه هــق هـق مــے شَـوَنـב و مـے بـارنـב . .
בلـتـنـگے مـن بـَرایِ تو امـّـا
جِـنـسِ غَـریـبے בارב........
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!
ببندیم، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره می خورد و هر دو از فرط
لت در آغوش یکدیگر نفس نفس میزنیم، از لذت متناهی جسممان ، وجود
نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصور کنیم، چشمانت را باز کن !؟
فِـکـر نَـکُـن کِه فَـرامـوشَـتـــ کـَردهِ اَم ...
یـا دیـگـَر دوسـتَـتـــ نَــدارَم !
نـَـه ...
مَـن فَـقَـط فَـهـمـیـدَم :
وَقـتـی دِلَـتــ بـا مَـنـــ نـیـسـتـــ ؛
بـودَنـَتـــ مُـشـکِلـی را حَـلــ نـِمـی کُـنَــد ،
تَـنـهـا دِلـتَـنـگـتَـرَم مـیـکُـنَــد..!
ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ !
ﺩﻟﺶ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻫﻢ به ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
وقتی یه دختر بخاطر یه پسر اشک میریزه ،
یعنی واقعن دوسش داره...
اما ....وقتی یه پسر بخاطر یه دختر اشک بریزه ،
یعنی دیگه هیچوقت نمیتونه کسیو مثل اون دوست داشته باشه ....
چــشــم دیـدن
عـشــقـمـــآن
و خـوآنـدלּ عـآشـقـآنــﮧ هــآیــمان
را نـــدآرد...!!
میآیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئیم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خندههای دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به راهی میرویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمیآید
کاری به کار ما ندارند ،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
مینشینیم برای خودمان قصه میگوئیم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی رویاها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد.
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد...
به رویت نیاوردم . . . !
از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است . . .
اما به شانه هایی که اگر خوابت برد سرت را زمین نگذارد . . .
Power By:
LoxBlog.Com |